
مانده ام با دردی از جنس فراق، مانده ام با حرفی از شکل دروغ
شب سیاهی می زند بر پیکرم، مه ندارد بی رخ ماهم فروغ
زندگی دردی بزرگ و بی علاج،زندگی مرداب آمال من است
هر چه غم دارد دل این روزگار، گویی امشب یک به یک مال من است
گویی امشب دل تفآل می زند،فال من ماندن نباشد راه نیست
از دل غمگین و ویران گشته ام، هیچکس جز خالقم آگاه نیست
بی سبب راهم جدا شد از شما،راه من سخت است تنها مانده ام
کس نمی بینم بگیرد دست من، کاروان بگذشت و من جا مانده ام
رفتنت تیری به قلبم می زند،رفتنت جانم به لب می آورد
رفتنت آغاز سرگردانی است،روز با خود ترس شب می آورد
یک نفس یک زندگی را گفته ام،یک دروغ بی خود و بی اعتبار
یک سراب آرزوهای بزرگ،یا که یک سال سه فصل بی بهار
خسته از دنیای دونم می روم، می روم تا وارهم از این جهان
می روم تا بی نهایت می روم، می روم تا می رسم بر آسمان
آسمان جایی دگر رنگی دگر، آسمان دنیایی از یکرنگی است
مانده ام روی زمین رنگ ها، حسم اینجا نفرت و دلتنگی است
خسته از هر درد دوری و فراق، خسته از هر درد و درمانم تویی
یاد تو جان می دهد بر پیکرم، بی ریا گویم دل و جانم تویی
پس بیا تا زنده ای یکرنگ باش،کن رها دل را زبند رنگ ها
شستشو ده جان و دل را با امید،کن جدا دل را از این نیرنگ ها
نظرات شما عزیزان: